در دهه1970 اسکورسیزی بهعنوان یکی از کارگردانان نسل جدید سینمای آمریکا، فردی بهشدت عصبی و از لحاظ جسمانی بیمار بود تا جایی که فکر میکرد هر لحظه امکان دارد از دنیا برود.
علاوه بر این او فردی خرافاتی بود و وحشت عجیبی از عدد 11 داشت؛ از پروازهایی که شماره آنها مضربی از 11 بود پرهیز میکرد و در ماه یازدهم سال به مسافرت نمیرفت یا در مسافرتها در طبقه یازدهم هتل اتاق نمیگرفت. اما با گذشت سالها و دههها خلقیات و باورهای او تغییر کلی کرده است. او درباره این روزهای سخت میگوید: طبیعت من در دوران جوانی بهگونهای بود که از این مسائل استقبال میکرد ولی درعین حال اتفاقات عجیبی برای من رخ داده بود که ارتباطی غیرقابل توجیه با این عدد داشت.
اگر من از پروژهای اخراج شده بودم یا کاری را از دست داده بودم پلاک ساختمانی که در آن کار میکردم 11 یا مضربی از آن بود اما در مقابل، فیلم «خیابانهای پایین شهر» در یازدهمین دوره جشنواره فیلم نیویورک اکران و تحسین شد که تجربهای عالی بود.
در دهه 1970 اسکورسیزی یکی از چند کارگردان بزرگ و جوان سینمای آمریکا در کنار فرانسیس فورد کاپولا، جورج لوکاس و استیون اسپیلبرگ بهشمار میرفت. آنها چهره هالیوود را به کلی تغییر دادند و سیستم استودیویی را متحول کرده و روح جدیدی به جریان اصلی سینما دادند.
در بین آنها اسکورسیزی گمنامترین به شمار میرفت. او تجربههای شیرین لوکاس یا اسپیلبرگ را در گیشه نداشت و همچون کاپولا، سری فیلمهای پدرخوانده را نساخته بود ولی روند فیلمسازی او بهگونهای بود که بهعنوان بزرگترین کارگردان زنده تاریخ سینما شناخته شود.
در 40سال اخیر او بیش از 22فیلم ساخته و آخرین فیلم او «شاتر آیلند» براساس داستانی از دنیس لوهان است که در دهه 1950 میگذرد. لوهان این داستان را ادای دینی به «فیلمهای ب» و «پالپ» دهههای1940 و 1950 میداند و شاید هیچ کارگردانی بهتر از اسکورسیزی با فضای چنین فیلمهایی آشنا نبود. او که خوره فیلم است بیش از 8 هزار فیلم در آرشیو شخصیاش دارد و بدون استثنا هر کدام از فیلمهای او را میتوان ارجاعی به چندین فیلم مهم تاریخ سینما دانست.
شاترآیلند نیز مملو از اشاره به فیلمهای نوآر دهههای مذکور است. اسکورسیزی میگوید: فیلم کلیدی که من به لئوناردو دی کاپریو و مارک روفالو نشان دادم «لورا» بود اما در عین حال فیلمهایی که فضای فیلم بهشدت متأثر از آنها بود فیلمهای ژانر وحشت استودیو «آر ک او» در زمان ریاست وال لیوتون در دهه1940 بود؛ فیلمهایی چون «جزیره مرده»، «قربانی هفتم» یا «من با یک زامبی قدم زدم» .
«من این فیلمها را در دهه1950 کشف کردم. در خیابان دوم نیویورک سینمایی بود که فیلمها را برای سری سوم، چهارم یا حتی پنجم اکران میکرد و قربانی هفتم یکی از آنها بود. من 11سال داشتم که آن را تماشا کردم و یادم میآید در سکانس نهایی به قدری وحشتزده شده بودم که از سینما بیرون آمدم.این فیلمها در زمان و دوره خاصی ارائه شدند و راهی برای تولید مجدد آنها وجود ندارد اما میتوان ارجاعات خوبی به آنها داد ما نباید از ارجاع دادن به فیلمها هراسی داشته باشیم.»
اسکورسیزی با اشاره به منطقه ایست ساید نیویورک تأکید میکند که در آنجا بین گنگسترها و کشیشها بزرگ شده و از اینرو خود را یک گنگستر ویک کشیش میداند. والدین او نسل دوم مهاجران سیسیلی بودند که گرچه مدتی را در محله کویین گذرانده بودند اما به دلایل مالی باز هم به ایست ساید یا همان ایتالیای کوچک برگشته بودند. اسکورسیزی کوچک با بیماری آسم دستوپنجه نرم میکرد و این بیماری او را تا حد زیادی خانه نشین کرد و به دور از فعالیتهای دوران کودکی قرار داد.
علاقه او به سینما با فیلمهایی که پدرش او و برادر بزرگترش فرانک را به تماشایشان میبرد آغاز شد. او ساعتها مشغول تماشای فیلم میشد و کیفیت فیلم برایش اهمیتی نداشت و از همان دوره یاد گرفت تا استوری بورد داستانهای مورد علاقهاش را داشته باشد؛ عادتی که هنوز هم آن را حین کار اجرا میکند.
اسکورسیزی فیلم «سایهها» از جان کازاوتس را یکی از تأثیرگذارترین فیلمهای زندگیاش میداند. فیلم در سال1959 توسط کسی ساخته شده که او را پدر سینمای مستقل آمریکا میدانند. اولین فیلم بلند اسکورسیزی «چه کسی به در خانهام میزند» در سال1968 ساخته شد. زمانی که کازاوتس فیلم را دید آن را بهتر از «همشهری کین» توصیف کرد و معتقد بود فیلم اسکورسیزی روح قویتری دارد.
از آن پس کازاوتس از حامیان و دوستان او بود هر چند وقتی چند سال بعد نخستین محصول هالیوودی اسکورسیزی Boxcar Bertha را تماشا کرد به صراحت به او گفت: یک سال عمرت را صرف ساخت یک آشغال کردهای!
این انتقاد منجر به ساخت« خیابانهای پایین شهر» شد که با بودجهای 600 هزار دلاری و در خیابانهای مجاور محل سکونت اسکورسیزی ساخته شد. او با این فیلم رابرت دنیرو را بهعنوان هنرپیشه پیشرو موج جدید سینمای آمریکا معرفی کرد.
اسکورسیزی اعتقاد دارد موضوع بسیاری از فیلمهایش –تلاش برای اخلاق گرایی در دنیایی بیاخلاق، برتری جویی مردانه، بلایی که خشونت میتواند بر سر انسان بیاورد- انعکاسی از وقایع خیابانهای دوران کودکی هستند: من از دنیایی میآیم که بخش عمدهای از آن براساس اعتماد و وفاداری است و این موضوع حتی فراتر از ارتباطات خانوادگی است.
بسیاری از داستانهای من به نوعی با خیانت ارتباط دارند. وقتی شخصی به دیگری خیانت میکند شانسی برای او باقی نمیگذارد و هر تصمیمی از سوی طرفین گرفته شود شاید که خوب نباشد ولی غیرقابل اجتناب است و برای من جذاب.
اسکورسیزی در دنیای سینمای خودش ترجیح داد تا با جمع مشخصی از هنرپیشهها و کادر فنی کار کند. اولین گزینه او هاروی کایتل بود ولی بیشترین رابطه کاری را با رابرت دنیرو داشت که در محله مشترکی با او در نیویورک بزرگ شده بود؛ «او مثل کسی بود که در خانواده ما از سالها قبل حضور داشت، میدانست نگاه در دنیای ما چه معنایی دارد، چطور باید در را برای بزرگتر باز کرد.»
اما از سال 2002 و پس از فیلم «دارودستههای نیویورکی» لئوناردو دی کاپریو، دنیروی جدید اسکورسیزی است و شاتر آیلند چهارمین فیلم مشترکشان؛ «لئو همان احساس را در من ایجاد میکند. من 30سال از او بزرگتر هستم اما تصور میکنم نگاه هر دو ما به دنیا یکسان است. او آرامش خاصی در بازی در نقشهایی دارد که من برایش در نظر میگیرم؛ درست شبیه هاروی یا باب.»
اسکورسیزی پیش از آنکه برای فیلم «مردگان» در سال2007 برنده اسکار بهترین کارگردانی شود 3 بار دیگر نامزد دریافت این جایزه شده بود اما معتقد است حتی فکر کردن به ساخت فیلم دیوانگی است؛ «فیلمسازی روندی بهشدت فیزیکی است و اگر با سیستم استودیویی کار کنید مشکلات شما دوبرابر یا چند برابر میشود. در همه مراحل کار، اجبار در کار است چون هزینه بالایی صرف میشود و این هزینه باید منطقی جلوه کند. هربار شما حس میکنید در قمار بزرگی شرکت کردهاید و نمیدانید نتیجه چه خواهد بود. وظیفه دارید در پشت صحنه سایرین را تشویق کنید و وانمود کنید تمام دنیا در انتظار تماشای فیلمتان هستند. فیلمسازی یعنی این. من همیشه غرمیزنم اما باز هم سراغ دوربین میروم.»
تایمز-5 آوریل